بارون خیلی شدید بود انقد شدید که برف پاک کن روی اخرین سرعت هم نمیزاشت جاده رو ببینی،
خیلی تاریک بود، اگه برف پاک کن جواب میداد بازم افاقه نمیکرد!
توی این مدتی که تو مسیر بودم ، به منطقه ای رسیدم که تاریک ترین قسمت جاده بود!
تو همین تاریکی بود که اخرین اهنگ درحال پخش تموم شد وبرگشت به اولین اهنگ ،
تا حالا حس کردید یه صحنه از زندگیتون تکراری بوده؟ انگار این محدوده ی چند دقیقه ای رو دوبار زندگی کردید؟
خیلی صحنه ی آشنایی بود. وقتی فکرم مشغوله اینه چرا برف پاکن از پس بارون بر نمیاد , جاده بقدری تاریک میشه که حتی اگه از پسش بربیاد بازم نمیشه دید.
همین لحظه ظبط آهنگی رو پخش میکنه که خیلی وقت بود گوش ندادم
من ناخوداگاه شیشه رو پایین میکشم، بخاری رو که از سرمای شدید روشن کرده بودم خاموش میکنم.
از حرکت بی استفاده ی برف پاکن خسته میشم. اونم خاموش میکنم. سعی میکنم صدای ظبط رو کم کنم،انقد کم که صداش قابل شنیدن نباشه.
انگار میخوام با تقدیر که باعث شد این صحنه رو دوبار زندگی کنم بجنگم.
انگار یه باگ تو زندگیم بوده که باعث تکراری شدن این صنه شده و منم میخوام از تکرارش جلوگیری کنم! یا نه این تقدیره که باعثش شده!
حالا فقط جلو میرم بدون اینکه ببینم یا حتی سعی به دیدن کنم. میرم که این صحنه تکراری رو زندگی نکنم! یا این باگ زندگیم رو فیکسش کنم.
یکی دو دیقه ای میگذره که دوباره صدای ظبط دوباره به گوشم میخوره، با اینکه زیادش نکردم...
عجیبه!
پی نوشت: عکس بعد از این ماجراست
وقتی حوصلتون سر رفته،
حواستون هم سر جاش نیست،
مواظب خودتون باشید!
مخصوصا وقتی محیط هم پتانسیل خطر داشته باشه،
ممکنه کار دست خودتون بدید!
نزدیک بود رگ خودنو بزنم :))))
بنده خدا عملی گفت اینجوری:
فیـــــــن
مفش زد بیرون
:| :)))))))))))))))))))
یه توضیحی بدم که این خاطرات مسخره ممکنه اصلا حالب نباشه، ولی دو سال دیگه میام اینک خودم میخونم ، خودم از این خاطره لذت میبرم،پس انتظار نداشته باشید.
ناخن
جمعه شب ، وسایلمو جمع و جور کردم
چون فرداش باید میرفتم شهرستان، دانشگاه.
وسایلم جمع شد که دیدم ناخونام خیلی بلند شده،
ولی هرچقد دلیل بلندی ناخونمو از هر بعد فلسفی که
در نظر گرفتم چیزی به ذهنم نرسید.
تصمیم گرفتم از سر جام بلند شم برم ناخونگیر رو بیارم که ناخونامو بگیرم، یه سری از عصبای مغزم به جای اینکه به نیمکره ی غربی برن (چون اشپز خونه سمت شرق خونه بود) همینجوری مستقیم به سمت نیمهکره شرقی رفتن
و این رفتن باعث شد که به مغزم یه فکری خطور کنه.
برم استخر
سریع یه چیزی خوردم و جمع کردم رفتم،
کلی شنا کردم و خوش گذروندم که نزدیکای اخر استخر بود،
رفتم سونا بخار یکم پوستمو لطیف کنم، دیدم فقط یه نفر اونجاست!
تو چشماش میشد خوند یه درخواستی داره.
یهو گفت داداش میشه پشت منو بکشی؟؟
گفتم یعنی چی؟ مشت و مالت بدم؟
بنده خدا ادم قانعی بود، گفت نه بِکِلاشِش!
گفتم "ها"؟
گفت با ناخونت بکش رو کمرم :|
مشخص بود مینیمم یک ماهه حموم نرفته
میگفت چرک دارم؟؟؟؟؟ ای دستت درد نکنه
نترس محکم تر بکش
:|
و من موندم با یه کوه فلسفه ی بلندی ناخن