12 ماه گذشت، سیصد و شصت وخورده ای روز... تو هر ثانیه ش یه اتفاقی یه گوشه این دنیای بزرگ افتاد یه سریا به دنیا اومدن، یه سریا از این دنیا رفتن یه سریا دل بستن، یه سریا دل کندن... بعضیا دلشون شکست، بعضیا دل شیکوندن خیلیا با یکی جفت شدن، خیلیا جفتشون تنهاشون گذاشت بعضیا با یه حس مشترک، دوستای جدید پیدا کردن بعضیا با یه سوء تفاهم دوستاشونو از دست دادن.
با هم خندیدیم، به هم خندیدیم! خنده یه سریا به قیمت اشکای یه سری دیگه تموم شد! رفتیم، اومدیم، قهر کردیم، آشتی کردیم، خندیدیم، بغض کردیم، غصه خوردیم، شادی کردیم می خوام بگم زندگیمون رفت، چه با میل و خواسته مون و چه برخلاف آرزوهامون چند ساعت دیگه تا یه سیصد و شصت و پنج روز دیگه رو شروع کنیم بشینیم یه حساب سرانگشتی بکنیم ببینیم با خودمون چند چندیم...!
نــــوروز مبـــــــارک
sina
چهارشنبه 30 اسفندماه سال 1391 ساعت 11:08 ق.ظ
یه دونه ای خالتور جون