توی این کشتی که نامش زندگی است
می دانید چرا ما آدم ها خسته می شویم؟ چون فکر می کنیم یک روزی میرسد که لازم نباشد از خواب بلند شویم و سخت پارو بزنیم. فکر می کنیم لابد یک روزی می آید که یک باد مناسب می وزد و ما روی عرشه برای خودمان لش می کنیم و برنز می کنیم و عینک دودی می زنیم و از آن نوشیدنی های سان آف د بیچ می نوشیم. یا شب های طوفانی فکر می کنیم که چه خوب می شود که این دیگر آخری باشد و از این به بعد شب ها توی آرامش ستاره ها را بشماریم و توی نسیم خنکش سیگار بکشیم.
خب اگر این ها را وسط یک کشتی ماهیگیری به ملوان ها بگویید پرتتان می کنند وسط دریا. البته با یک برچسب "مراقب باشید این احمق را نخورید" برای اینکه کوسه ها دل درد نگیرند از اینکه همچین موجود خسته و گه گیجی را گاز زده اند.
ناخدای پیر بعد از اینکه شما را از دریا گرفت و بستتان به دکل کشتی ، خودش می نشیند روی بشکه ی چوبی که ما فکر می کنیم پر است از ماهی در حالیکه پر است از چیزی که اصلا به شما ربطی ندارد، بعد پیپش را روشن می کند و کلاه نیلی رنگش را جابجا می کند و به ما می گوید:
"ببین احمخ، اگه منتظری اینجا بهت همش خوش بگذره بهتری برگردی پیش همون کوسه ها"
بعد شما خیلی متفکرانه در حالیکه دهنتان را هم با جوراب پر کرده اند که یک زری نزنید که ناخدا عصبانی شود سعی می کنید لبخند مخصوص احمقانه تان را تحویلش دهید.
بعد او که مرد دانا و مهربانی است شما را می فرستد پیش یک جاشوی پیر تا به شما یاد بدهد چطوری نشانه های دریا را بلد شوید.اسم ستاره ها، شکل ابر ها ، رنگ دریا ها ، بوی باد ها، و رقص مخصوص ملوان ها
پی نوشت: متن از خودم نیست
بنده خدا عملی گفت اینجوری:
فیـــــــن
مفش زد بیرون
:| :)))))))))))))))))))
گوجه سبز هم آمد و تو نیامدی
دیگه نیای هم خیالی نیست،
مارا همین گوجه سبز کافی است
مرد باید از همه ی عکسای خانومش تعریف کنه،
حتی عکسای زمان دبیرستانش
(البته اگه نسوزونده باشش)
ﻣﻦ ﮔﯿﻢ ﺁﻑ ﺗﺮﻭﻧﺰ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻡ
ﺍﺯ ﺗﻪ ﮐﻤﺪﻡ ﺷﻤﺸﯿﺮﻣﻮ ﺩﺭﺑﯿﺎﺭﻡ
ﮔﺮﺩﻭﺧﺎﮐﺸﻮ ﻓﻮﺕ ﮐﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﻢ ﺭﻭﺵ ...
ﻭﻟﯽ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺣﺘﯽ ﮐﻤﺪﻡ ﻧﺪﺍﺭﻡ
یه توضیحی بدم که این خاطرات مسخره ممکنه اصلا حالب نباشه، ولی دو سال دیگه میام اینک خودم میخونم ، خودم از این خاطره لذت میبرم،پس انتظار نداشته باشید.
ناخن
جمعه شب ، وسایلمو جمع و جور کردم
چون فرداش باید میرفتم شهرستان، دانشگاه.
وسایلم جمع شد که دیدم ناخونام خیلی بلند شده،
ولی هرچقد دلیل بلندی ناخونمو از هر بعد فلسفی که
در نظر گرفتم چیزی به ذهنم نرسید.
تصمیم گرفتم از سر جام بلند شم برم ناخونگیر رو بیارم که ناخونامو بگیرم، یه سری از عصبای مغزم به جای اینکه به نیمکره ی غربی برن (چون اشپز خونه سمت شرق خونه بود) همینجوری مستقیم به سمت نیمهکره شرقی رفتن
و این رفتن باعث شد که به مغزم یه فکری خطور کنه.
برم استخر
سریع یه چیزی خوردم و جمع کردم رفتم،
کلی شنا کردم و خوش گذروندم که نزدیکای اخر استخر بود،
رفتم سونا بخار یکم پوستمو لطیف کنم، دیدم فقط یه نفر اونجاست!
تو چشماش میشد خوند یه درخواستی داره.
یهو گفت داداش میشه پشت منو بکشی؟؟
گفتم یعنی چی؟ مشت و مالت بدم؟
بنده خدا ادم قانعی بود، گفت نه بِکِلاشِش!
گفتم "ها"؟
گفت با ناخونت بکش رو کمرم :|
مشخص بود مینیمم یک ماهه حموم نرفته
میگفت چرک دارم؟؟؟؟؟ ای دستت درد نکنه
نترس محکم تر بکش
:|
و من موندم با یه کوه فلسفه ی بلندی ناخن
ﯾﻪ ﻫﻤﮑﺎﺭﺩﺍﺷﺘﻢ ﺳﺮﺑﺮﺝ ﮐﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺗﺎ 15 ﺭﻭﺯﻣﺎﻩ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒﻣﯿﮑﺸﯿﺪ،
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﺭﻭ ﻏﺬﺍ ﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ،
ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻟﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻧﺸﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯼ ؟
ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﮐﺪﻭﻡ ﻭﺿﻊ !
ﮔﻔﺘﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺷﺮﺍﻓﯽ ﻧﯿﻤﯽ ﮔﺪﺍﯾﯽ !!...
ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭﮔﻔﺖ:ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﺸﯿﺪﯼ؟ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺩﺭﺑﺴﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﻨﺴﺮﺕ ﻋﺎﻟﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎﺣﺎﻻ ﻏﺬﺍﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ؟ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﻮﻟﺘﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺮﯾﺪﯼ
ﺗﺎﺧﻮﺷﺤﺎﻟﺶ ﮐﻨﯽ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺍﺻﻼ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﺗﺎﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ ﺍﺻﻼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟
ﺑﺎ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺭﻩ ... ﻧﻪ ... ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﻢ !!...
ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﺁﻣﯿﺰ !!...
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺬﺍﺏ ﺑﻮﺩ ...
ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺗﮑﻪ ﮐﯿﮏ ﺧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻌﺎﺭﻓﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﻪ
ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ،
ﺍﻭﭘﺮﺳﯿﺪ :ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺗﺎ ﮐﯽ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﯼ ، ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ !
ﮔﻔﺖ : ﭘﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ